پنجشنبههای دلتنگی
پنجشنبهها بوی غربت دارند؛ بوی خاکهای نمخوردهای که زیر پای رهگذران آرامستانها صبورانه در سکوت فرو رفتهاند. هر پنجشنبه، دلها سنگینتر میشوند و قدمها کندتر. انگار ساعتها آهستهتر میگذرند و خورشید هم با احتیاط بیشتری غروب میکند. پنجشنبهها روز دیدار با خاطراتند؛ خاطراتی که در قابهای قدیمی عکسها زندانی شدهاند و با هر نگاه، بغضی را در گلو زنده میکنند.
پنجشنبهها، دلها به سمت مزار عزیزان پر میکشند. دستهای گل، چند شمع روشن و زمزمهای آرام از سوره فاتحه، زبان مشترک دلهای دلتنگ است. انگار در این روز، مرز میان این دنیا و آن دنیا باریکتر میشود و میتوان صدای عزیزان را در وزش باد شنید. لحظهای سکوت و چشمهایی که به سنگ سرد مزار خیره میشوند، هزاران حرف ناگفته را بازگو میکنند.
در پنجشنبههای دلتنگی، آدمی بیشتر به این فکر میکند که چقدر فرصت کوتاه است و چقدر دوستت دارمها گفته نشده باقی میمانند. این روز، تلنگری است برای آنکه قدر لحظهها را بدانیم و هر وداع را شاید بهعنوان آخرین وداع در آغوش بگیریم. پنجشنبهها پر از مرور گذشته است؛ گذشتهای که شاید اگر به عقب برمیگشتیم، خیلی چیزها را متفاوت انجام میدادیم.
گاهی دلتنگی پنجشنبهها به صدای زنگ تلفنی میماند که هرگز جواب داده نمیشود، یا پیامی که هرگز به مقصد نمیرسد. دلتنگیای که هیچ مرهمی جز دیدار دوباره ندارد؛ دیداری که برای خیلیها به زمانی نامعلوم موکول شده است. اما همین دلتنگی، قلبها را زنده نگه میدارد و یادآور این است که عشق، حتی در نبودنها هم جریان دارد.
پنجشنبهها، روز مرور خاطرات و دوباره زنده کردن عشقهایی است که در دلها جاودانه شدهاند. هر پنجشنبه، فرصتی است برای نزدیک شدن به یاد آنها و برای دلهایی که هنوز هم در هوای نفسهای رفته میتپند. پنجشنبهها دلتنگی عمیقی دارند، اما در همین دلتنگی، آرامشی نهفته است؛ آرامشی از جنس یادآوری حضورهایی که هرگز از قلبها محو نمیشوند.